BOHOYAVLENKA: در دهکده ای کوچک در شرق اوکراین، صدای جنگ در فاصله 10 سالگی طنین انداز می شود. کریستینا کسنوفونتووا نمایشنامه. او گربههای محله را نوازش میکند، رنگ میکشد و مثل بقیه اینجا امیدوار است که جنگ به زودی پایان یابد.
روستای کوچک بوهویاولنکا، در استان دونتسک، در 20 کیلومتری (13 مایل) خط مقدم جبهه فعال قرار دارد. روزهای کریستینا در حال جستوجو کردن تکههای کودکی او میگذرد. خانواده او از تخلیه امتناع می کنند و زیر ابری از گلوله باران های مداوم زندگی می کنند. او از هدفون استفاده می کند تا جلوی انفجارها را بگیرد.
او می گوید: «(احساس می کنم) ترس، لرز. او میگوید که صدای انفجارها در شب اغلب اوقات طنینانداز میشود و موهای بور شنیاش را کنار زده است. اما گاهی صبح هم می آیند.
مادرش، یولیا، و مادربزرگش پس از مرگ پدرش بر اثر آسیب مغزی که در حمله ای متحمل شد و یکی از خانه های آنها ویران شد، روستا را که قبل از جنگ 1400 نفر جمعیت داشت، ترک نکردند. یولیا می گوید، آنها ترجیح می دهند بار سنگین جنگ را در شهر خود تحمل کنند تا اینکه آواره و بی پول باشند.
این یک داستان رایج در امتداد دهها شهر و روستا است که 1000 کیلومتر (بیش از 600 مایل) خط مقدم در شرق اوکراین را در بر میگیرد. با وجود شدت جنگ، بسیاری از خانوادهها از ترک خانههای خود امتناع کردهاند، تلاشهای تخلیه را رد کردهاند و زندگی خود را زیر بمباران به خطر میاندازند. گروه های امدادی بر تحویل غذا و تامین گرمایش به این مناطق، جایی که دسترسی به منابع دشوار است، تمرکز می کنند.
اکثر کسانی که می مانند، سالمندان هستند، بسیاری از آنها قبل از جنگ به ندرت از خانه خارج می شدند. به طور فزاینده ای به ندرت می توان خانواده هایی با فرزندان خردسال را یافت که اینقدر نزدیک به خطوط جنگ زندگی کنند.
ولی کریستینا هنوز در میان ویرانی لحظات لذت می یابد.
در زیرزمین، اخیراً یک بچه گربه به دنیا آمد. با برداشتن دو نفر، لبخند می زند در حالی که چشمان تازه متولد شده آنها تلاش می کند تا خود را با نور وفق دهد. او آرزوی دامپزشک شدن را دارد.
همه دوستانش رفته اند. کودک با مطالعه – زمانی که قدرت روشن است – و مراقبت از گربه ها، راه هایی را پیدا می کند که وقت خود را اشغال کند.
مادربزرگ او – مادر پدر مرده کریستینا – گریه می کند و برای بازگشت به زندگی عادی دعا می کند.
یولیا راههایی را برای جمعآوری غذا برای ماندگاری هفته ارائه میکند. گاهی اوقات خانواده به یک شهر مجاور سفر می کنند که سوپرمارکت ها هنوز باز هستند. مغازه ها، بیمارستان ها و مدارس روستای آنها چندین ماه پیش بسته شد.
شوهرش نیز مانند بسیاری از ساکنان منطقه، معدنچی زغال سنگ بود. قبل از جنگ، او در شهر ووهلدار در بالای تپه نزدیک به کار میرفت، جایی که ماهها محل درگیریهای شدید با نیروهای اوکراینی بوده است که هنوز شهر را در اختیار دارند.
یولیا می ترسد که یک ضدحمله مورد انتظار روسیه که در بهار انتظار می رود، سرانجام آنها را مجبور به ترک کند. اما کجا؟ او نمی داند. او آرزو می کند که می توانست مادرش را در کریمه تحت اشغال روسیه ببیند، اما اکنون این غیرممکن است.
او گفت: «همه در مورد آن (حمله متقابل احتمالی) نگران هستند. “چه کسی می داند، هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد.”
در حالی که او صحبت می کند، صدای بلندی از دور بلند می شود. او آن را برس می کشد. “طبیعی است.”
روستای کوچک بوهویاولنکا، در استان دونتسک، در 20 کیلومتری (13 مایل) خط مقدم جبهه فعال قرار دارد. روزهای کریستینا در حال جستوجو کردن تکههای کودکی او میگذرد. خانواده او از تخلیه امتناع می کنند و زیر ابری از گلوله باران های مداوم زندگی می کنند. او از هدفون استفاده می کند تا جلوی انفجارها را بگیرد.
او می گوید: «(احساس می کنم) ترس، لرز. او میگوید که صدای انفجارها در شب اغلب اوقات طنینانداز میشود و موهای بور شنیاش را کنار زده است. اما گاهی صبح هم می آیند.
مادرش، یولیا، و مادربزرگش پس از مرگ پدرش بر اثر آسیب مغزی که در حمله ای متحمل شد و یکی از خانه های آنها ویران شد، روستا را که قبل از جنگ 1400 نفر جمعیت داشت، ترک نکردند. یولیا می گوید، آنها ترجیح می دهند بار سنگین جنگ را در شهر خود تحمل کنند تا اینکه آواره و بی پول باشند.
این یک داستان رایج در امتداد دهها شهر و روستا است که 1000 کیلومتر (بیش از 600 مایل) خط مقدم در شرق اوکراین را در بر میگیرد. با وجود شدت جنگ، بسیاری از خانوادهها از ترک خانههای خود امتناع کردهاند، تلاشهای تخلیه را رد کردهاند و زندگی خود را زیر بمباران به خطر میاندازند. گروه های امدادی بر تحویل غذا و تامین گرمایش به این مناطق، جایی که دسترسی به منابع دشوار است، تمرکز می کنند.
اکثر کسانی که می مانند، سالمندان هستند، بسیاری از آنها قبل از جنگ به ندرت از خانه خارج می شدند. به طور فزاینده ای به ندرت می توان خانواده هایی با فرزندان خردسال را یافت که اینقدر نزدیک به خطوط جنگ زندگی کنند.
ولی کریستینا هنوز در میان ویرانی لحظات لذت می یابد.
در زیرزمین، اخیراً یک بچه گربه به دنیا آمد. با برداشتن دو نفر، لبخند می زند در حالی که چشمان تازه متولد شده آنها تلاش می کند تا خود را با نور وفق دهد. او آرزوی دامپزشک شدن را دارد.
همه دوستانش رفته اند. کودک با مطالعه – زمانی که قدرت روشن است – و مراقبت از گربه ها، راه هایی را پیدا می کند که وقت خود را اشغال کند.
مادربزرگ او – مادر پدر مرده کریستینا – گریه می کند و برای بازگشت به زندگی عادی دعا می کند.
یولیا راههایی را برای جمعآوری غذا برای ماندگاری هفته ارائه میکند. گاهی اوقات خانواده به یک شهر مجاور سفر می کنند که سوپرمارکت ها هنوز باز هستند. مغازه ها، بیمارستان ها و مدارس روستای آنها چندین ماه پیش بسته شد.
شوهرش نیز مانند بسیاری از ساکنان منطقه، معدنچی زغال سنگ بود. قبل از جنگ، او در شهر ووهلدار در بالای تپه نزدیک به کار میرفت، جایی که ماهها محل درگیریهای شدید با نیروهای اوکراینی بوده است که هنوز شهر را در اختیار دارند.
یولیا می ترسد که یک ضدحمله مورد انتظار روسیه که در بهار انتظار می رود، سرانجام آنها را مجبور به ترک کند. اما کجا؟ او نمی داند. او آرزو می کند که می توانست مادرش را در کریمه تحت اشغال روسیه ببیند، اما اکنون این غیرممکن است.
او گفت: «همه در مورد آن (حمله متقابل احتمالی) نگران هستند. “چه کسی می داند، هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد.”
در حالی که او صحبت می کند، صدای بلندی از دور بلند می شود. او آن را برس می کشد. “طبیعی است.”